شبها وقتی که واردخانه میشدم او هنوز نیامده بود، نمیدانستم که آمده است یا نه! اصلا نمیخواستم که بدانم. چون من محکوم به تنهایی، محکوم به مرگ بودم. خواستم بهر وسیلهای شده با فاسقهای او رابطه پیدا بکنم.این را دیگر کسی باور نخواهد کرد. از هرکسی که شنیده بودم خوشش میآمد کشیک میکشیدم؛ میرفتم هزارجور خفتو مذلت به خودم هموار میکردم، با آن شخص آشنا میشدم، تملقش را میگفتم و او را برایش غر میزدم و میآوردم؛ آنهم چه فاسقهایی: سیرابیفروش، فقیه، جگرکی، رییسداروغه، مقنی، سوداگر، فیلسوف، که اسمها و القابشان فرق میکرد، ولی همه شاگرد کلهپز بودند. همۀ آنها را به من ترجیح میداد.
بوف کور نسخۀ چاپخانۀ سپهر ۱۳۵۱ - از وبسایت ایران تاریخ آقای امیر حسین خنجی.
برای دریافت روی عکس کلیک کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر